پرش افکار من

Tuesday, December 12, 2006

استاد امید از پیدایش تا کنون


دانشگاهی و مخصوصا خوابگاهی شدن برای امید فرصت خیلی خوبی بود که قید تلویزیون را بزند تا با خواندن حتی یک بوف کور یک راست روشنفکر شود. اومی دانست که نشناختن مهران مدیری و ندیدن فیلم دوبله شده و ندانستن این که تلویزیون چند کانال دارد چقدر با کلاس است . این انگیزه ها به همراه عزم راسخ او برای هدر ندادن وقت و صد البته احتمال تقریبا صفر تفاهم او بر سر یک کانال خاص با سوسمار و افتابه ابتدا عمدا و به تدریج سهوا باعث شد که بیخیال تلویزیون بشود.کم کم روزنامه ها هم به همین سرنوشت دچار شدند به همین دلیل بود که فهمید خبر اتفاقات مملکت را می بایست با کیفیت عالی از راننده تاکسی ها بشنود. اما فضای درسی یا روشنفکری دانشگاه و خوابگاه کاملا این قابلیت را داشت که بین او و بقیه مردم فاصله بیاندازد. این موضوع شاید اولش چیزی به اسم عقده متفاوت بودن را در امید ارضا می کرد اما در نهایت باعث شد که وقتی بعد از چند سال از دانشگاه بیرون امد زبان مردم را دیگر نفهمد.با انها احساس بیگانگی کند و در محیط های کاری دچار مشکل بشود. البته این به این معنی نیست که او با کاسب سر کوچه هیچ فرقی ندارد اما در معاشرت های روزمره "کافکا" و "کپریک"دردی ازکسی دوا نمی کند و سرانجام این امید بود که می بایست زبان و ادبیات حاکم بر این روابط را یاد بگیرد یا اینکه تصمیم می گرفت برای همیشه خود را در جمع های خاص محصور کند.تعطیل نکردن این حداقل های مشترک در زندگی او مثل تلویزیون دیدن هر چند مختصر و گزینشی باعث شد که کمی جلوی این فاصله را بگیرد به اضافه اینکه دریافت که بعضی وقتها ادم واقعا به چیزی نیازدارد که با حداقل کارکرد مغزی بتواند سرگرمش کند. این جور وقتها یک سریال یا برنامه تلویزیونی یا گپ زدن با مردم در پارک و تاکسی گزینه مناسبی بود . استاد امید دیگر با خودش تعارف نداشت!!!ا